روزنوشت‌های اِلیشاع

ساخت وبلاگ
الیشاع یکشنبه یازدهم دی ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ تا حالا شده با خودت بگی: دوستم قدر محبت منو ندونست؟ یه اصل مهمی که خیلی از ما گاهی فراموشش می‌کنیم، اینه که اولین فردی که تو زندگی لازمه بهش اهمیت بدیم، خودمون هستیم.خیلی از ما گاهی فراموش می‌کنیم که تا آخر عمرمون، تنها کسی که به صورت تضمیمی باهامون می‌مونه، فقط خودمون هستیم.اولین نفری که تو سختی‌ها دستت رو می‌گیره و لحظه به لحظه زندگیت رو درک میکنه، خودت هستی.اولین نفری که اگه ازش غافل بشی و بهش رسیدگی نکنی، تو دردسر میفته و زندگیش مختل میشه هم خودت هستی!وقتی خودت رو تو اولویت اول زندگی خودت قرار میدی، هر چی خوبی و چیزهای خوبه رو دوست داری به خودت هدیه بدی.ابتدا نیازهای زندگی خودت رو برطرف میکنی. ابتدا می‌سنجی که آیا کاری که داری انجام میدی، تو رو شاد میکنه یا نه؟ابتدا می‌سنجی که سود و منفعت این کار برات چقدر می‌ارزه؟ در واقع خودت رو میذاری تو اولویت.پس، گذاشتنِ خودم در اولویت به این معناست که:- خوددوستی رو تمرین میکنم.- از کارهایی که خوشحالم نمیکنه یا برام ارزشی نداره، دوری میکنم.- خودم رو آتیش نمی‌زنم تا اطرافیانم گرم بشن.- سود و فایده هر کاری رو ابتدا برای شخص خودم در نظر میگیرم.- وقت و عمرم رو بیهوده صرف چیزهای الکی نمیکنم.اما، گذاشتن خودم تو اولویت:- به معنای پایمال کردن حق و حقوق دیگران نیست! یک انسان خویشتن‌دوست، همون خوبی‌هایی رو که برای خودش میخواد، برای دیگران هم میخواد.- به معنای منفعت‌طلبی، خودخواهی یا خودمحوری هم نیست! چون انسانی که خودش رو محترم، ارزشمند و لایق چیزهای خوب می‌دونه، به همون نسبت به دیگران هم ارزش میده و چیزهای خوب رو برای همه میخواد.- و به معنای خودبرت روزنوشت‌های اِلیشاع...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنوشت‌های اِلیشاع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-elisha بازدید : 783 تاريخ : جمعه 16 دی 1401 ساعت: 20:01

الیشاع سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱، ۱۱:۴۵ ب.ظ یادمه چند وقت پیش، یه روز با یکی از رفقا رفته بودیم برای انجام یه کار اداری.بعد از ده‌ها طبقه‌ای که بالا و پایین رفتیم و پاسکاری‌های فراوانی که بین اتاق‌ها و اداره‌های مختلف شدیم، کارمون افتاد به جایی که سیستمش قطع بود.خلاصه، من و دوستم تو صف ایستاده بودیم. سالن شلوغ شده بود و صف طولانی‌ای پشت سرمون شکل گرفته بود.یه خانم املاکی داشت بلند بلند با مشتری صحبت میکرد. یه آقای سالمندی به دنبال صندلی برای نشستن می‌گشت. و منم هندزفری از تو کیفم درآوردم و با یک گوش داشتم آهنگ می‌شنیدم.دو تا صندلی هم اون جلو بود برای نشستن فردی که نوبتش شده و میخواد کارش رو انجام بده. دو نفر هم روی اون صندلی‌ها نشسته بودن.آقایی که روی صندلی جلوی ردیف ما نشسته بود، فردی بود که می‌گفت به هزار زحمت از شهر دوری اومده و اگه امروز کارش انجام نشه، نمی‌دونه باید چه کار کنه!نیم ساعت .. یک ساعت .. زمان می‌گذشت و اعتراض همه دراومده بود و سیستم هم میلی به وصل شدن نداشت!دوستم بهم گفت: اِلیش! من حسم نسبت به اون آقایی که نشسته روی صندلی خوب نیست. اگه بلند بشه و بره، مطمئنم سیستم وصل میشه. حالا ببین!بهش گفتم: این حرفا دیگه از تو بعیده! این خرافات چیه دیگه آخه؟ بنده حدا هم اومده کارش رو راه بندازه دیگه.دوستم قبول نکرد و گفت نه، این آقا باید بلند بشه و بره ..خلاصه، یه ۱۵ دقیقه دیگه هم گذشت.ناگهان یه دختر خانم پُرانرژی از اون عقب صف راه رو باز کرد و اومد جلو، یکی آروم زد روی شونه اون آقایی که نشسته بود و با لبخند بهش گفت: آقا شما میشه بلند شی؟اون آقا هم از همه جا بی‌خبر یهو با حالت شوک شده‌ای بلند شد و گفت چی شده؟دختر خانم با روزنوشت‌های اِلیشاع...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنوشت‌های اِلیشاع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-elisha بازدید : 100 تاريخ : جمعه 16 دی 1401 ساعت: 20:01

الیشاع جمعه شانزدهم دی ۱۴۰۱، ۴:۲۶ ب.ظ یادمه یکی از دوستانم چند سالی می‌شد که مهاجرت کرده بود به یه کشور خوش آب و هوا.اوایل خیلی راضی و خوشحال بود، تا اینکه یه روزی تو تماس بهم گفت:الیشاع، ما مثل برادر می‌مونیم، راستش رو بخوای نمی‌دونم یه مدتیه چه مرگم شده! اوایل که اومده بودم اینجا، خیلی خوشحال بودم. همه چیز عالی بود. الانم هست. ولی یه افکاری مدام منو اذیت میکنه. دوستم ادامه داد: راستش رو بخوای ناراحتم از اینکه حس میکنم دارم از صفر شروع میکنم، از اینکه هر چقدر می‌دوم، صبح تا شب تو کلاس و کالج هستم، باز هم فکر میکنم از همه عقبم. باز هم به سطح نرمال جامعه نرسیدم. احساس میکنم نادیده گرفته میشم. احساس میکنم از کار و زندگی خسته شدم. تراپی میرم، مسافرت میرم، دوست‌های خوب پیدا کردم، از زندگی و کارم تو اینجا هم خیلی راضی‌ام، اما ...با خودم فکر کردم که شاید دوستم تنهاست یا اصطلاحا Homesick شده. یا شاید هنوز کمی طول میکشه تا به سبک زندگی جدیدش عادت کنه. بهش گفتم نکات مثبت و نیمه پُر لیوان رو ببینه. کمی بیشتر با هم صحبت و شوخی کردیم و تماس رو به پایان رسوندیم.گذشت و گذشت تا چند وقت پیش، اون چیزی رو که دوستم توصیف کرده بود، من هم در کمال ناباوری با تمام وجود تجربه‌اش کردم ...سالها بود خواسته‌ای داشتم که انجام شدنش برام مهم بود. با خیلی‌ها مشورت کرده بودم، چند بار براش تلاش کره بودم، اما هر بار نمیشد. تا اینکه مدتی پیش به لطف و معجزه حداوند، اون خواسته برام محقق شد.تصور می‌کردم با رسیدن به خواسته‌ام، شادی بی‌وصفی رو تجربه می‌کنم. خوشحال‌تر از قبل به زندگی ادامه میدم. جشن می‌گیرم حتی.اما وقتی به خودم دقت کردم، دیدم که همچنان تمرکزم رو روزنوشت‌های اِلیشاع...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنوشت‌های اِلیشاع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-elisha بازدید : 113 تاريخ : جمعه 16 دی 1401 ساعت: 20:01